امیر مهدیامیر مهدی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

شیطونکی بنام امیر مهدی

خونه تکــــــــــــــــــــــــونی

سلام گل مامان: عزیز دلم واقعا ازت ممنونم نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم تو امسال حسابی کمک مامان کردی آخه یه پسر 4 ساله و اینکارا .............   موقع تمیز کردن خونه تا جای که قدرت داشتی کمکم کردی . توی اتاق مامان باهم دیگه تخت و میز و حتی همه رختخواب هارو من با کمک تو تونستم بیارم بیرون اینقدر قشنگ این بالش ها و پتو ها رو میبردی بیرون که نگووووووووووو خیلی خیلی زود من تونستم با کمک تو خونه رو تمیز کنم عزیز دلم برای همه چیز ممنونم فقط ببخشید وسط کار یادم رفت ازت عکس بندازم ...
26 اسفند 1391

شیرین زبانی امیر اقا

پسر گلم سلام شما خیلی زود زبون باز کردی و خیلی قشنگ حرف میزنی همیشه سعی میکنی که کلمات رو درست بگی  و اگه نتونی اینقدر تمرین میکنی که موفق میشی اولین بار که ملخ دیدی گفتی این چیه:منم گفتم ملخ و شما با اون زبون شیرینت گفتی مخل من اینقدر کیف کردم که نگو بار دیگه که پرسیدم بگو ملخ شما هم کامل گفتی: ملخ منم هرکاری کردم بگی مخل فایده ای نداشت یه سری کلماتی که تازه به کار میبری تا دعوات میکنم میگی :مامان مگه نگفتم نباید داد بزنی چرا این کار رو میکنی مامان: ببخشـــــــــــــــــــــــــــــــید هرکی ازت میپرسه  امیر چند سالته :میگی 3 سالمه میخوام برم مدرسه و مشق هایم رو بنویسم اینقدر که عاشق مدرسه ای ...
13 دی 1391

امیـــــــــــــر رو پارک

سلام قشنگ مامان   عزیزم تو عاشق پارکی فقط مامان رو ببخش که نمیتونم زیاد ببرمت هر وقت میریم تو سریع میدوی سمت دنیای توپ چون عاشق بازی هیجانی هستی اینم چند تا عکس قشنگ از پسرم   قربون خند هات عزیزم خیلی دوست دارم ...
7 دی 1391

هندونه و امیـــــــــــــــــــــر

سلام بر گل پسر شیطون مامانی عزیز دلم اخه تو چرا اینقدر عاشق این میوه هستی اینقدر که هندونه دوست داری شاید منو اینقدر دوست نداشته باشی اولین بار حدود 8 ماهه بودی که رفتیم خونه مامان محدثه که فشار مادربزرگش رو بگیرم که خاله معصومه هندونه آورد و شما هم نمیدونستی چیکار کنی یه کوچولو گذاشتم دهنت دیگه ول کن نبودی حسابی فرش خاله رو خجالت دادی اینقدر که آب هندونه ریختی اخه قابل کنترل نبودی اینقدر بهت خندیدیم که نگو ببخشیددددددددددددد از اون موقع به بعد شما و هندونه یه روح در 2 بدن بودید و هستید الانم که هندونه میبینی نمیدونی چیکار کنی همیشه باید قایم کنم که زیاد نخوری تا سردیت نشه چون باید عرق نعنا بخوری که شماهم متنفر هست...
24 آذر 1391

پسرک فضول

سلام زندگی مامان : عزیز دلم قبلا بهت نگفتم که چقدر فضولی آخه من چیکار کنم از دست شما گلم بچه که بودی هیچ وسیله ای توی کابینت پیدا نمیشد همش وسط آشپزخونه ولو بودبعدم که یکم بزرگتر شدی دیگه هیچ چیزی از دست شما در امن نبود توی محرم شما لطف فرمودی انگشتت رو کردی تو دسته جاروی اسباب بازیتان و دستت گیر کرد البته قبلا یه بار اینکارو کرده بودی ولی انگشتت در اومد بهت گفته بودم که اینکار خطرناک هستش ولی کو گوش شنوا بله بلاخره همین گوش نکردنهات کار دستت دادو انگشتت گیر کرد و به هیچ عنوان هم در نیومد من هرکاری کردم به جای که در بیاد بیشتر فرو میرفت روغن مالیدم ومایع ظرفشویی ریختم روی انگشتت ولی فایده نداشت منم ترسیدم چون انگشتت همی...
21 آذر 1391

تراشه های الماس

سلام عزیزم : خوب اول اینکه 2 سال و 6 ماهت که بود توسط اقاجون با تراشه های الماس آشنا شدم و برات خریدم و شروع کردیم به آموزش خواندن فارسی ولی شما بعد از مدتی خسته شدی و دیگه هم کاری نمیکردی آخه دوست داشتی بازی کنی نه اینکه درس بخونی به همین خاطر منم بعد از 2 ماه کاملا جمع کردم ولی شما هنوزم کلماتی مثل:آب-پیشانی-چشم-بابا-مامان-دست - بانک ملت و......... رویادت هست. و میخونی بیشترین چیزی که منو مشتاق کرد که برات تراشه های الماس رو بخرم همین کلمه بانک ملت بود چون برای اولین بار توی همدان بودیم که شما با دیدن بانک ملت سریع گفتی:مامان بانک ملت من فک کردم اسمش رو چون زیاد شنیدی هر بانکی رو ببینی همین رو تکرار میکنی ولی اینجوری...
13 آذر 1391

امیر رو دریاااااااااااااااا

سلام بر عشق مادرررررررررررررر: تو عاشق آب بازی هستی و منم عاشق تـــــــــو پسر عزیزم اولین باری که رفتیم دریا تو خیلی کوچولو بودی تازه میتونستی راه بری منم برات تمام وسایلی که بتونی با شن بازی کنی رو برات برداشته بودم تو هم نمیدونستی که چی کار کنی حسابی خودت رو با گل یکی کرده بودی ولی دریغ از اینکه پات رو توی آب بزاری من حسابی تعجب کردم فک میکردم تا آب رو ببینی حسابی بازی میکنی ولی مثل اینکه تو با دیدن اون همه آب حسابی ترسیده بودی چون حتی من یا بابا میرفتیم توی آب گریه میکردی نمیدونم شاید حس میکردی دیگه ما رونمی بینی ولی هرچی بود شما حسابی نذاشتی منو بابا بریم شنا حتی سال بعدم که بزرگتر شدی بازم اجازه نمیدادی م بریم توی...
13 آذر 1391

بدترین روز تو زندگی مامان

                           سلام گلم : نمی خوام ناراحتت کنم عزیزم ولی امروز بدترین روز تو زندگی مامان هستش روزی که من دیگه پشت و پناهم رو از دست دادم 12 آذر نحس ترین روی زندگی من هستش روزی که مادرم رو از دست دادم نمیدونم ولی 2روز قبلش بدجوری دلشوره گرفته بودم طوری که همش حالم بد بود نمیدونستم که سیاهی و بدبختی پشت این دلشوره هست هرکی میدید میگفت به خاطر مراسم ازدواج آخه منو بابا تصمیم داشتیم: تولد امام رضا که 2 هفته دیگه بود بریم سر زندگیمان ولی شب مامانم حالش بد شد و رسوندیمش بیمارستان و متا...
12 آذر 1391

امیر رو مشهد

سلام بر گل پسر مامان این بار میخوام از مسافرت بگم که عاشقش هستی: اولین بار ی که رفتی مشهد توی دل مامانی بودی شما حدود 7 ماهت بود که منو باباحمید تصمیم گرفتیم بریم مشهد زیارت و از امام رضا فقط سلامتی ات رو بخواهیم عزیزم . دفعه بعد شما خیلی بزرگتر شدید که رفتیم همش دوست داشتم زودتر بریم ولی به خاطر سن کمی که  داشتی میترسیدم که مریض بشی پارسال تولد امام رضا (ع) رفتیم زیارت با عمه اکرم و اقاجون هوا سرد بود ولی بهترین مشهدی بود که توی عمرم رفته بودم اینقدر زیارت رفتیم که دقیقا حس کسی رو داشتم که اینقدر تشنگی کشیده باشه و بعد به یه چشمه آب زلال و خنک رسیده باشه  سیراب بشه منو بابا اینقدر زیارت رفتیم که هنوزم که بهش ...
11 آذر 1391